۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

کامران زارعی نیا : ((یک دنیا دلتنگی))


در این خسته شبی دلتنگ
در این دلتنگی بی انتها دلگیر تا صبح
به باران غم و اندوه دل دادم،
من شیدا وش مغموم؛
دوباره تا سحر بیدار ماندم
دوباره می فریبم خویشتن را؛
که : "دوستم دارد پری سانی چون آن حوری..."
که عاشق گشته یاری؛
بر من یک لا قبای ژنده ی بی آشیانه،
دریغا،
بخت من حتی ندارد یک ستاره،
فراموشم شده:
دیگر زمان رفتنم بود،
فراموشم شده:
تا آخر دنیا؛
من ام محکوم بر:
حیرانی و تنهایی و یک قلب پر چاک،
کلید این دل افسرده ام را؛
به دست باد می سپارم،
که شاید بر صبا گوید پیامی:
«تو را من تا ابد دوست دارم»

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

کامران زارعی نیا (ترانه: ((دوستت دارم))


تقدیم به او که دوستش می دارم
آن که می گوید دوست ات دارم،
شاعر گم نامی ست؛
که کلام آهنگین خود را با ساز تو هم آهنگ می کند.
آن که می گوید دوست ات دارم،
رامش گر خسته ای ست؛
که ساز خود را با آهنگ کلام تو کوک می کند.
آن که می گوید دوست ات دارم،
خنیاگر غمگینی ست؛
که آواز عشق سر می دهد.
آن که می گوید دوست ات دارم،
مرد تنهایی ست؛
که تنهایی اش را با تن ها جشن می گیرد.
آن که می گوید دوست ات دارم،
عاشق دل شکسته ای ست؛
که از رازهای کوچک ات بی خبر است،
رازهای کوچکی که؛
که هر کدام آرزویی بزرگ است،
آرزوهای بزرگی؛
که دنیای کوچک ات را پر کرده است.
آن که می گوید دوست ات دارم،
همان است که دوست اش می داری.
کامران زارعی نیا ((ترانه))

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

یازدهمین سال گرد درگذشت «غول بزرگ» استاد احمد شاملو


یاد کردن از اسطوره ی شعر معاصر فارسی، بسیار سخت و دشوار است. آن هم کسی که نه تنها در شعر و داستان و ترجمه و ... استادی توانا و بی همتا بود، بلکه مظهر آزادگی و آزادی خواهی نیز بود. هنرمندی بود که به حق می توان گفت الگو و نمونه ی یک شاعر آزاده بود که هیچ گاه مدح کسی یا گروهی را نگفت. هیچ گاه به هیچ نظامی وابسته نبود و همیشه در مقابل حکومت ها ایستاد و با شعر های سیاسی ، اجتماعی و انتقادی خود خاری در چشمان دولت ها و نظام های ضد مردمی بود. به اعتقاد من حضرت شاملو اگر شعر و ترجمه و یا نوشته ی برجسته ای هم نداشت ، همین که شاعری خود فروخته و نویسنده ای قلم به مزد نبود و اعتقاد داشت شاعر و هنرمند باید وارسته باشد و مدح و ثنا نگوید و شعر و هنرش باید در خدمت جامعه و مردم باشد سزاوار بهترین و والاترین مقام و مرتبه بود و همین افتخار برای او کافی بود تا او را در ردیف بالاترین هنرمندان قرار دهد. برای هنرش ارزش قائل بود و راضی نشد نامش را در زیر فیلم نامه ها و آثاری قرار دهد که تجاری بودند و در دوره ای مجبور بود برای گذران زندگی و معیشت آن کار ها قبول کند. اما جدای از خصلت ها و اعتقاداتی که درباره ی هنر و هنرمند داشت ، ترجمه ی «دن آرام» او ( دن آرام نوشته ی شولوخوف ) کافی است که نام او در ادبیات فارسی جاودانه گردد. شعر های او که دیگر خود دریایی ست مواج که انسان را گرفتار توفان و انقلاب درون می کند به گرداب می افکند و در پایان به ساحل آرامش می رساند. شعر هایی که هر کدام پنجره ای است رو به جهانی تازه. واژه های نوینی که بی پروا به کار می برد و از به کار گیری واژه های بیگانه و فعل های اشتباه به خشم می آمد. چه قدر نوشت نمودن و می باشد غلط است و جمله ی مشهوری که در این باره گفت و کسی گوش نکرد : " آن قدر می باشد را به جای هست و نمودن را به جای کردن و انجام دادن به کار بردند که ، ما را نمودند. "
آیندگان ارزش حضرت شاملو را بیشتر خواهند فهمید. حضرت شاملو شاعری است که در آینده بسیار بالاتر و فراتر از حافظ خواهد ایستاد. تا زبان پارسی زنده است ، حضرت شاملو همیشه زنده است. روحش شاد و یادش گرامی باد.
گر می‌شد آن باشی که خود می‌خواهی. ــ

آدمی بودن
حسرتا!
مشکلی‌ست در مرزِ ناممکن. نمی‌بینی؟

ای کاش آب بودم ــ به خود می‌گویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
(ــ تا به زخمِ تبر بر خاک‌اش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی‌ جاودانه بخشیدن
(ــ از آن پیش‌تر که صلیبی‌ش آلوده کنند
به لخته‌لخته‌ی خونی بی‌حاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لب‌تشنه‌یی
رضایتِ خاطری احساس کردن
ـ حتا اگرش به زانو نشانده‌اند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرت‌ات را بر نمی‌انگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیده‌نابالیده را
حتا
هیمه‌یی انگاشتن بی‌جان؟

می‌دانم می‌دانم می‌دانم
با اینهمه کاش ای‌کاش آب می‌بودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.

آه
کاش هنوز
به بی‌خبری
قطره‌یی بودم پاک
از نَم‌باری
به کوهپایه‌یی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بی‌داد
سرگشته‌موجِ بی‌مایه‌یی.

شهریور۱۳۶۸
شاملو

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

کامران زارعی نیا : ((دل من))


دل من، بی کس و تنها
دل من، لبریـز غـــم ها
دل من، ســــاز شکسته
دل من، خونین و خسته

دل من، عـاشق ترین بود
دل من، با تو قـــرین بود
دل من، فصـــل شـــکفتن
دل من، بی تو حـزین بود

سایه ی، تو بر سـرم بود
سایه ات، مــه پیکرم بود
چشــــم تو، آیینــه ی من
یاد تــو در بستـــــرم بود

رفتی و، فرصت دیـدار
رفته تا، روز قیــــامت
رفتی و، دو چشم بیمار
مانده تا، صبح سلامت

دیگه از، صبح بهـــاری
یا درخــــت یــــــادگاری
بی تو در، غربت نشستن
بی تو در ، ماتم و زاری

۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

کامران زارعی نیا (ترانه) : ((هم آغوشی))


سرگردانی های ِ مرا تنها باد می فهمد ؛
و گرمای ِ عشقم را گم شده ای در بهمن ،
عطش ِ شوق ِ هم آغوشی با تو را ؛
مسافری تشنه در کویر حس می کند ،
احساس ِ بودن ،
زیستن ،
احساس را هم احساس نمی کنم .
حسّ ِ بودن ِ با تو چون غریق ِ کشتی شکسته ای ست ؛
در میان ِ دریا ،
هنگامی که تخته پاره ای می یابد ؛
و تشنه ای در کویر ؛
هنگامی که قطره ای آب می بیند ،
نبض ِ هستی ؛
ضربان قلب ام را ،
زن ِ بارداری که تپش قلب ِ جنین اش را حس می کند ؛
می فهمد ،
هم چو خواب گردی ،
در گرگ و میش ِ خواب و بیداری ،
در محیطی سیال ،
غوطه ور در فضایی رخوت انگیز ،
نفس ام مانند ِ هلال ِ آخر ِ ماه ؛
پا به پای ِ رفتن و ماندن ،
در سینه حبس شده است .
مرواریدهای گلوبند ِ ماه را می شمارم ؛
و با حلقه های گیسوی ات قیاس می کنم.

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

کامران زارعی نیا : (( و من گریستم دیگر بار...))


من گریستم دیگر بار:
روزی که تو آمدی؛
و روزی که قلبت لرزید،
امواجی به بلندای اورست،
سونامی ای به پهنای اقیانوس جاری می کند؛
و این در برابر اشک های من هیچ است.
من دوباره خواهم گریست:
چون تو را نمی بینم،
چون تو نیستی و بدون تو هیچ ام،
کوه ها از طپش قلب ام به رقص در می آیند،
ستارگان از مدارشان بیرون خواهند رفت؛
و در کهکشان احساس ام سرگردان خواهند شد.
و من دیگر بار خواهم گریست:
روزی که چلچله ها را از آشیان قلب ات بیرون کنی،
روزی که سراسر وجودت سرشار از من شود،
آن روز،
زمین از حرکت باز خواهد ایستاد؛
و گردش کائنات باژگونه خواهد شد،
تا زمان صفر شود،
و من برای آخرین بار خواهم گریست:
روزی که تو برای همیشه بیایی،
و روح مان مالامال از لرزش عشقی آسمانی گردد.
دیگر نه من وجود دارم،
و نه تو،
آن هنگام تنها ما خواهیم بود.
هنوز را فراموش می کنیم؛
و ما برای آخرین بار خواهیم گریست.
کامران زارعی نیا ((ترانه))

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

کامران زارعی نیا : ((شعر تلخ))، برای ناصر حجازی دروازه بان قلب ها


شعری کوچک برای مردی بزرگ؛
به ناصر حجازی:

در عین ِ نیاز ، بی نیازی آموز سرمایهء جان بباز و بازی آموز
والایی طبع ونام نیک ودل پاک این هرسه ز ناصر حجازی آموز

آهنگ کلامت بوی خوش آشنایی بود،
پند پدرانه ات گرمای محبتی راستین؛
با خلوص.
تیره ترین شبها را گذرانده ای؛
و نشانی از صبح پیدا نیست،
آخرین بازمانده؛
جامانده از نسلی که رسالتی گران داشت؛
و آغازید،
توفان و گردباد را تاب آورد؛
به سان خوشه های جو؛
خم شد و راست قامت ایستاد.
حاصل اش به یغما رفت؛
لیک آرمان اش را،
چو طفلی نوزاد در آغوش کشید،
تا به یادگار بماند.
آیندگان و چندین نسل پسین،
حلقه های گل بر مزار جاویدتان خواهند گذاشت.
پدران ما،
پدران آنها،
پدرانی آهنین که فرزندانی کاغذی پروردند،
ناخلفانی پوچ و بی هویت؛
گم گشته در گرداب حقیقت خویش.
و...
«آن جا چراغی روشن است»
در واپسین برگ تاریخ،
که استعمار سیاه و سفید سوزاندندش،
محو گشته در هیاهوی قدرت.
و لیک:
«آن جا چراغی روشن است»،
آینده را روشن خواهد کرد،
و ما در پی نورش خواهیم آمد،
و نسلی جوانه خواهد زد؛
که زورق سرگردان را به ساحل برساند،
سال هاست در گردابیم؛
از گرداب که رها شویم؛
دیگر ما را از توفان هراسی نیست،
زیرا که پس از توفان،
خورشید طلوع خواهد کرد.

خبررسید که مرغی دگر زباغ پرید دل ازپریدن بیگاه اوبه داغ پرید
ازآنکه باغ، سراپردهء کلاغان بود عقاب خسته زجولانگه کلاغ پرید

آخرین پرواز عقاب آسیا


به دنبال تصویر تو،
این دفتر خالی،
تا چند؛
تا چند؛
ورق خواهد خورد؟
نام ات سپیده دمی ست؛
که از پیشانی آسمان می گذرد،
متبرک باد نام تو،
و ما هم چونان دوره می کنیم،
شب را؛
و روز را؛
هنوز را....
شاهین بلند پرواز آسیا پرید. ناصرخان حجازی بزرگمرد ایرانی کسی که همواره حق گفت و ناحق شنید. نوش گقت و نیش دید. کسی که همتایی ندارد و دیگر ایران زمین چون این مردی به خود نخواهد دید. نه در ورزش و نه در مردانگی. بیایید قدر مردان بزرگ مان را بدانیم تا اسیر کوچک مردان نشویم.
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چوتو فرزند بزاید

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

کامران زارعی نیا : ((همیشه با تو خواهم ماند))


با تو هستم، توی سختی توی راه

با تو هستم، تا ابـــد تا اوج ِ ماه

با تو هستم، ای نگار ِ نازنیــــن

با تو هستم، از فلک تا به زمیــن

با تو هستم، جان ِ من جـانان من

با تو هستم، تا بخواهی جــان من

با تو هستم، سوگلـــــی بین قلوب

با تو هستم، در دیاری بی غروب

با تو هستم، یار مـن دلـــــدار من

با تو هستم، یاد تـــو پنـــــدار من

با تو هستم، سایه ات چتر ســرَم

با تو هستم، یار سیمین پیکـــــرم

با تو هستم، سینــه ات فریـــاد ها

با تو هستم، در میـــــان بــــاد ها

با تو هستم، خانه ات حرمان سرا

با تو هستم، قاصــدت باد صبـــــا

با تو هستم، سرو ناز؛ کبک خرام

با تو هستم، بی تو خنده شد حرام

با تو هستم، شک نکن درکار من

با تو هستم، تا ابد شـــــو یار من

با تو هستم، ای عـــــزیز دل ربـا

با تو هستم، تا بی نهـــایت تا خدا

کامران زارعی نیا ((ترانه))

۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

کامران زارعی نیا : ((باران))


بزن باران بهـاران ســـــررسیـــــده
بزن باران شبـی دیگـــــر رسیــــده
بزن باران بهاران در فغـــــان است
بزن باران که دردم بی امـــان است
بزن باران کـــــه یارم مانده تنهـــــا
منم در آه و افغـــــان مانده این جــا
بزن باران شبی تاریک و سرد است
بزن باران دلـــم لبـــــریز درد است
بزن باران دوچشمم غرق خون ست
بزن باران دوای من جنـــــون است
بزن باران که صبحــم رفته از یـــاد
بزن باران امیـــــدم رفته بـــر بــــاد
بزن باران که گشتم مست و شیــــدا
شدم واله ، شـدم رســـــوای دنیـــــا
بزن باران که جــان بر لب رسیــده
سمنـــــد بخـــت من در گل تپیــــده
بزن باران بشـوی از دل غبــــاری
دلــــم زنگار غـــــم دارد بـه زاری
بزن باران به یارم گفت و گـــو کن
غبار چهـــره اش را شستشـــو کن
بزن باران دلـــــم بی تاب گشتــــه
دو چشم عاشقم بی خواب گشتــــه
بزن باران که یارم دل غمیـن است
((ترانه)) بهر او امشب چنین است